مرام سیگار کشیدن

امروزیکی بهم میگفت “داستان من با سیگارم جالبه. گاهی یه دونه سیگار یه حالی بهم میده که دیگه دلم نمیخواد با یه سیگار بعدی خرابش کنم ولی گاهی هرچی میکشم حالم اون حالی نمیشه که میخوام.”

 همین جریان انگار با مشروب هم هست. دایی م میگفت ۲تا شات آدمو سر خوش میکنه، بعدِ اون دیگه هر چی بخوره دیگه نمیفهمه و داره خراب ترش میکنه. در مورد خیلی آدما اینو نگاه کردم و به نظرم درست بود. البته ظرفیت جوونا با سنای بالاتر مسلمن فرق میکنه ولی تو جوونا هم این هست که از یه جایی به بعد دیگه هرچی میخورن حال رو که بهتر نمیکنه هیچ، داره خراب تر هم میکنه. همیشه این سوال برام پیش میاد که آخه چرا به همین حد خوب و سر خوشی رضایت نمیدن واون تصویر بد رو توی ذهن بقیه درست میکنن؟

 یکی که مشروب خور قهاری بود یه شبی که سرش گرم بود بهم گفت هر باری که به قصد مشروب خوردن میشینه نیتش با بار بعدی فرق میکنه، یه بار فقط به قصد اینکه مشروب بگیردشو سرش گرم بشه میشینه، به اصطلاح پدر من بازی بازی کنه. ولی گاهی هم به نیت این میشینه که مست و پاتیل بشه، و آخرش هم با خنده گفت که اصلن لذتش به بالا آوردن تهشه. منم خندیدم ولی برام عجیب بود. اماحالا با سیگار کشیدن اون دوستم که مقایسه میکنم یکم برام توجیه پیدا میکنه. هرکی یه مرامی داره…

آزمون تلخ زنده به گوری

امروز دلم نمیخواست از تختم در بیام ، تا شاید توی خونه راه نرم و هی یادم نیاد که سحر دیگه نیست. سحر از اول شلوغ خونمون بود، حالا که نیست خونه ساکته، هر کدوممون یه وریم واسه خودمون.
دیشب که داشت خداحافظی میکرد، وقتی منو محکم بغل کرده بود، وقتی بهم میگفت زود بیا، توی تمام این “وقتی” ها یه حس خاصی داشتم. یه حسی که بهم میگفت دیگه معلوم نیست تا کی دوباره بغلش کنم از این همه نزدیک. منم بهش گفتم زود میام ولی دلم میگفت میام ولی زودشو … نمیدونم.
دلم غصه داشت وقتی رفت. ابی گوش دادم و گریه هامو کردم، بعدش رفتم یه سیگار بکشم… یه سیگار اساسی…به مدل سیگار کشیدنم که نگاه کردم که یادگاری بود یاد رفتن یکی دیگه افتادم و دوباره اشکم سرازیر شد. ولی اینبار یه حس دیگه توی اون اشکی بود که میومد…
با خودم فکر کردم هر مرحله از زندگیمونو که میگذرونیم انگار هیچی شبیه قبل نیست… خودمون اونقدر عوض میشیم،اونقدر بار زندگیمون سنگین میشه، اونقدر زخم میخوریم، که دیگه هیچی مثل قبل نمیشه… و انگار همه چی هی داره بدتر میشه… احساس میکنم هر اتفاق بدی هم که داره برام می افته انگار سنگینتر از قبلیه…
احساسم اینه که زندگی هیچ وقت راحت تر و نرم تر نمیشه با ما… چرا واقعن؟ … تا کی میخوایم زخم بخوریم تا آبدیده بشیم و تجربه کسب کنیم؟ یعنی کی بسه؟

Paris, je t’aime

دیشب “پاریس،دوستت میدارم” رو دیدم. میدونین چرا اینو اعلام میکنم؟ چون از دست خودم خسته شدم و ناراحتم. من این بلاگ رو درست کردم که توش حرف بزنم، حرفامو بزنم و از احساساتم بگم. نه اینکه هر وقت میام یه چیزی پست کنم بترسم. بترسم از اینکه یه وقتی جرقه بشم به آتیش زیر خاکستر مردی که خودش هرچی دلش خواست گفت و من ساکت موندم، یا از اینکه دوستی رو که خیلی دوستش دارم ناراحت کنم، و یا از اینکه آدمی که خیلی تلاش کرد که من بفهمم که آدم نیست شاید بفهمه که هنوز دارم پسماندهای یادش رو از ذهنم تخلیه میکنم.

آره، میترسم. ولی عیب نداره. من هنوز آدمم. دلم تنگ میشه برای یه لحظه هایی که هنوز توی خاطرم پررنگن و خیلی چیزها و جاها منو یاد اونا میندازن. پس مینویسم و تنها جایی که زنده میمونه اینجاست و بس.

.

.

.

داشتم میگفتم… دیشب “پاریس، دوستت میدارم” رو دیدم. یه حس خاصی داشتم موقع دیدنش، واقعن نوستالژیک بود، حس میکردم تنها نمیبینمش، یکی دیگه هم با من بود.