هوس حلیم کرده ام و سرم درد میکند. آمده ام دراز بکشم که یادم میرود به آن موقع ها که پیش او بودم. این موقع های ماه که میشد وقتی میآمد خانه میدید همه چراغ ها خاموش، من گوشه ای از مبل کز کرده ام و از سر درد نای تکان خوردن ندارم. میفهمید نه حوصله ی حرف زدن دارم نه گوشی برای شنیدن. میگذاشتتم به حال خودم. میرفتم که دراز بکشم، هر از چندی میآمد به قصد سرزدن. میدانست نور اذیتم میکند، چراغی روشن نمیکرد. مینشست لبه ی تخت، دستی میکشید به پیشانی ام، موهایم را کناری میزد، با یک دست هم کمرم را میمالید، و در آخر خم میشد شقیقه ام را میبوسید و میرفت. حرفی نمیزد.سکوتش به اندازهی کافی گویا بود.
چراغ روشن نمیکنم، نور غروب از لا به لای کرکرهی پنجره روی تخت افتاده. زیر پتو میخزم. انگار تمام رختهای دنیا را گذاشته اند کنار که امروز دم غروب در دل من بشویند. پیرزنهایی نشسته اند دور هم، زیر لب ناله میکنند و رخت میسابند. خودم را رها کرده ام. رها کرده ام تا بگذرد این زمان… ولی ذهنم ساکت نمیشود…
کجاست ای یار آغوش تو
من سخت را زبان تو باید…
به این زخم ها دست تو شاید باشد مرهمی… باشد مرهمی…
جهان در جدال و حال من و اشک های نیمه شب و تسکین این بغض با یاد تو، شاید کمی
کسی جز تو ازدرد ها و درون من آگاه نیست
کسی جز تو چون تو برای زمان بزنگاه نیست
تو باشی پریشانم پیش تو،
تو نفی حجابی عریانم پیش تو
کجاست ای یار آغوش تو…