ديگه عجله كردن تو مرامم نيست. سالها عجله كردم واسه رسيدن به فانتزيهاى توى ذهنم كه وقتي رسيدم بهشون ديدم ديگه اون جذابيت رو برام ندارن. اون قدر پدرم در اومده بود واسه رسيدن بهشون و يا تو راه رسيدن از كنار هزاران چيز ديگه رد شده بودم كه ديگه اين چيز جذابى نبود برام.
حالا هم اونقدر فكرا كردم و رسيده و نرسيده ولشون كردم كه قدرت ساختن يه فانتزى جديد رو ندارم. واسه چى بسازم؟ كه نرسيده بهش جذابيتش رو از دست بده و منو تو راه بذاره؟
دٓتْسْ دِ هُلْ اِستورى… خدايا نذار دلم به نفرين كردن وا بشه كه خوب ميدونم كى رو نفرين كنم واسه اين حالم… واسه فانتزى هاى گم كرده ام…