داشتم میرقصیدم. حتی یادم نمیاد با چه آهنگی. مست بودم ، مست خوب… یه کم هم های. دستاشو حس میکردم دورم و دلم نمیخواست جلوش رو بگیرم. اونقدر فضا برام رویایی بود که فکر میکردم از یه فیلمی بیرون اومده. فضایی که با نور آتیش روشن شده بود، صدای تق تق آتیش که وسط صدای موزیک گاهی شنیده میشد، اون پنجره های بلند که اونورش تا انتها برف بود و برف. چشمامو میبستم که فکر نکنم. چشمامو میبستم تا آب بشم میون بازوهاش که دورمو گرفته بود. گرم بودم، سرم گرم بود، تب داشتم انگار. وسط اون هال داشتم چرخ میزدم و نمیدونستم از آتیش اینقدر گرم شدم یا از نفسهای اون که به گردنم میخوره. نور آتیش کم و زیاد میشد، چشمامو که باز میکردم لبخندش رو میدیدم و دلم گرم میشد. به شکل عجیب و غریبی اون لبخند انگار آشنا بود. انگار من سالهاست دارم میون اون بازوها میرقصم. از اون سختی در اومده بودم. خودمو ول کرده بودم توی لحظه و توی بغلش. هی فکر میکردم بچه ها چی فکر میکنن؟ ولی دیگه کارم از اینها گذشته بود. طعم آغوشش بهم ساخته بود. آخرین نفر هم شب بخیر گفت و رفت و من هنوز اونجا توی تاریک و روشن هال دلم میخواست تا صبح میون بازوهاش برقصم.