شیش و بش

ودکا میخوریم با صدای تاسهایی که به تخته ی از فرنگ خریده مان میخورند. سرم دردمیکند.سرم روزهاست که درد میکند. از هوای سنگین این روزهای بی روزمره حتی. شانس هم نداریم حتی که دل ببندیم به جفت شیش هایی که قبلا می آوردیم و حالا دیگر همان را هم نمی آوریم. همین دیگر… دل بسته ایم به شیرینی گس این زهرماری که دستمان است و جفت شیشهایی که نمی آوریم. سرم ذوق ذوق میکند آنجا میان دو چشمم. دلم خوش بود با حواس پرتی از یادم میرود یا با مستی مشروب ،کدام باشد نمیدانم ولی همین دلبستگی های ساده تلخی این روزها را گذرا میکند.

*عکس از پونه ابدالی

منجلاب

امروز فهميدم تو همان كارى را با من كردى كه من مدتها پيش من با تو كردم و هميشه از اين ترسيدم كه بفهمى. نميدونم تو ترسيدى يا نه ولى ميدونم از اينكه فهميدم اينكارو باهام كردى خيلى يكه خوردم. چند دقيقه اى گذشت تا بتونم هضمش كنم. ولى هنوز باهاش كنار نيومده بودم كه فكر كردم اگه تو بفهمى چيكار ميكنى؟ من اون كار رو نكردم.