دست نوشته هاى دلتنگى- صفحه ى ١٢

تا حالا نشده بود که من بگم دلم گرفته و تنهام و اون هیچ کاری نکنه… حتی اگه بهش بگم که کاری نکنه… حتی جواب نده… زنگ هم نزنه… دلم گرفته، تنهام… اینکه بعد از این همه وقت دارم 8 روز دیگه بالاخره میبینمش تغییری در دل گرفتگی من ایجاد نمیکنه… چقدر بد شدم… تا میام فکر کنم به همه روزای خوبی که در انتظارمونه یهو یه پرده ی سیاه جلوی چشمامومیگیره و صحنه ی روزی که یه ماه دیگه باید برگردم میاد جلوی چشمم… نابود میشم من… دوباره همین فلاکت و دلتنگی و بی کسی… با این تفاوت که این دفعه اونم توش شریکه… هیچی عوض نمیشه جز ایکه واسه گریه های شبونمون شونه داریم که سرمون رو بذاریم روش و اشکامون رو بریزیم