خوابت را دیدم. همان شبی که روزش تو چیزی گفته بودی و من دلگیر شده بودم. میدانستم دلگیریام به جایی هم نمیرسد ولی باز هم دلگیر شدم. خوابم کابوس نبود اما. شاید فکر میکردم با آن هفتهی سیاهی که گذراندهام، اگر خوابت را ببینم حتما کابوس خواهم دید. شبش ولی در خوابم همه چیز آرام و ملس بود. انگار هنوز در پراگ بودیم، در همان اتاق هتل زیر شیروانی. دراز کشیده بودم روی تخت که از حمام در آمدی و من وانمود کردم که سرم به کاری گرم است. آمدی نزدیکتر، انگار که چیزی میخواهی. نگاهت که کردم سرت نزدیک صورتم رسیده بود که گفتی “بوس منو بده”. گرمایی که بعد از حمام از تنت بلند میشد وسوسه ام کرد در آغوشت بخزم. عطر تنت در بینیام پیچید، چشمانم را بستم و انگار هنوز دلم از بوسههایت سیر نشده است. Continue reading “”